سلام به تموم رفقا که میان وبلاگ این جانبو می خونن بر اساس آمار وگذارشاتی که به دست ما رسیده ما فهمیدیم رفقا نظر کم میذارن تصمیم گرفتیم که یه متن با حال توپ بزاریم و رفقا حالشو ببرن حالا
چی شد که تصمیم گرفتیم با این موضوع یه متنی انتخاب کنیم بر میگرده به... بیخیال آقا دوس داری کسی تو زندگی شخصی تو دخالت کنه خوب معلومه که دوست نداری .حالا بگذریم از این مسایل بریم سر
اصل مطلب فقط نمی دونم اول اونایی که فهمیدند و بنویسم یا اول اونایی که نفهمیدند ...............شیر یا خط میکنیم ..................اول اونایی که نفهمیدند مثل آقای x :
اونا که نفهمیدند:
ماجرا از این جا شروع میشه که تو شهرمون دو دوره انتخابات قبل خیلیا اومدن خودشون کاندید کردن واسه رای آوردن و رفتن به مجلس اما توی این میون یه نفر رای آورد و دلیل رای آوردنش چیزی نبود جز این
که مردم می خواستن نفر قبلی رای نیاره به ایشون رای دادن ما که درست نمی شناختیمشون .ایشون دوره اول با مدرک لیسانس تشریفشون و بردن مجلس وبا فوق لیسانس برگشتن و دوره دوم هم که
واسه خودش جریانی داره با فوق لیسانس رفتن و با دکترا برگشتن دمشون گرم .بابا تو نماینده مردمی ما هستی فقط بزار ما بریم ده دقیقه اونجا بشینیم این مدرک لیسانسمون دستمون بیاد .اما از اینا
بگذریم
وارد بحث اصلی تر بشیم. ما میدیدیم ایشون ومیارن واسه سخنرانی ها درباره شهدا بدم حرف نمی زد اما من همیشه واسم جای سوال بود که ایشون تو کدوم یکی از مناطق خدمت کردن رفتم از یکی از
رفیق صمیمی هاش پرسیدم خندید واسم گفت ایشون حتی یک روز هم جبهه نرفته تازه ما میگفتیم بیا با ما بریم جبهه به ما هر دفعه یه جواب میداد مثلا یه بار گفت من حاضرم شکار خوک برم ولی جبهه
نیام یه دفعه دیگه می گفت من هنوز واسم اثبات نشده امام حقه یا صدام البته ایشون ریاضیشون فکر کنم خیلی خوب نیست چون هشت سال این معادله واسشون طول کشیده که امام حقه یا صدام
خیلی جالبه ها نه ؟الان یه چفیه انداخته گردنش تا نوک زانوش و میگه بله ما هرچی داریم از شهدا داریم دمش گرم بابا ایول. من گفتم اینا نفهمیدن اما حرفمو یه جورایی عوض میکنم میگم اینا فهمیدن. البته
چه جور فهمیدنی فهمیدن چه طور سر این مردم کلاه بذارن دمت گرم آقای x .
اما اونا که فهمیدند:
اسمش بود حاج ابوالحسن تو لاهیجان زندگی میکرد فامیلشم بود کریمی.حاج ابوالحسن کریمی.این حاجی ما خیلی آقا و گل بود تو لاهیجان زمان جنگ فرماندار بود یه روز یه پیرزنی ساعت 6 صبح هنوز
فرمانداری باز نشده بود رفت اونجا.دید در بازه رفت تو نگاه کرد دید یه نفر داره اتاقا رو جمو جور میکنه جارو میزنه و... اون مرد اومد کنار پیرزن بیچاره با حالت خاضعانه گفت مادرجان مشکلی واست پیش
اومده .گفت با فرماندار کار دارم تو نمی تونی کار مو و حل کنی .اون مرد گفت حاج خانوم حالا بگو شاید از دست من کاری بر بیاد. گفت برو بابا از دست تو کاری بر نمی آد تو برو جاروتو بزن .
اونمرد اصرار کرد اون پیر زن کارشو بگه ولی نگفت ساعت اداری شد همه کارمندا اومدن اون پیرزن رفت دم در اتاق فرماندار در زد و رفت تو یه هو با صحنه عجیبی رو به رو شد دید همون آقایی که داشت
آّبو جارو میکرد پشت میز ریئس نشسته دید از سر جاش بلند شد و چقدر تحویلش گرفت با تعجب گفت نه نه جان تو فرماندار بودی؟؟نمی دونم دقیق کجا و کی ایشون به شهادت رسیدند ولی می دونم آخر
شهید شدن..
ایکاش اونایی که میگن ما هرچی داریم از شهدا داریم این کسا رو سر لوحه کارشون قرار بدن.بابا نرفتی حبهه خوب یه طرف، معادله هشت ساله حل کردی یه طرف در دوره مجلس کارشناسی ارشد و دکترا
گرفتی بازم یه طرف اما الان یه ذره بیشتر هوای مردم و داشته باش
البته نه دیگه الانا چون الان همه نماینده ها واسه دو تا رای بیشتر خادم و نوکر مردم هستن این بود انشای من.
نظر یادتون نره .........یا علی